دیگر حواسش نیست من محتاج دیدارم
یا هر شب از آشفتگی تا صبح بیدارم
دیگر حواسش نیست من غم می خورم یا نه
با لحظه های بی کسی در حال پیکارم
دیگر حواسش نیست یادش می کنم یا نه
با کی! کجا! تا کی! قرار دیگری دارم
دیگر حواسش نیست عاشق تر شدم از قبل!
یا از نفس افتاده دل، پژمرده رخسارم
حالا که دنیایم به رویایم نمی خندد
حس می کنم از زندگی هم سخت بیزارم
بی او تمام لحظه هایم غرق ماتم شد
با یک سکوتِ دائمی در حال تکرارم
حالا صدایم هم غریبی می کند با من
من با خودم هم فرق کرده طرز رفتارم
فریادی از پشت سکوتم می دمد هر دم
گویا هنوز از عشقِ او بسیار سرشارم